بچه ها من پسر دوست بابام ۳ سال پیش اومدخاستگاریم من قبول نکردم چون دوسش نداشتم و اختلاف اخلاقی و سنی داشتیم خودش خیلی اصرار کرد و حتی ی بار مستقیم با خودم حرف زد ولی خب من نتونستم قبولش کنم .چند ماه بعد ب اجبار مادرش اینا خاهرزاده ی عروششونو گرفت حتی روز عقدش هم خیلی زوم‌میکرد روم منم برا همین زیاد نموندم.

امشب رفتم با مامانم اینا خونه دوست بابام این پسرش و زنش هم یهو رسیدن یه دختر کوچولو هم داره الان , و موزیک 

دوستم داری که گیر میدی به من گوش میدادن زنش جریان مارو میدونست بعد من خیلی عادی بودم کلا سرم پایین بود یا با زنش حرف میزدم هر دفه سرم برمیگشت میدیدم بهم خیره شده وقتی نامزدم زنگ زد من جوابشو دادم گفتم کجایی عزیزم شام خوردی تا برگشتم دیدم دوباره خیره شده بهم چشاش پر اشکه بچه هااا بخدا من قصد بدی نداشتم اون زن و بچه داره من نامزد دارم 

خیلی ناراحتم الان فقط دعا میکنم زنش متوجه نگاه هاش ب من نشده باشه انقد اذیت شدم زود مامانم اینارو گفتم بریم خونه .

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها